بنای بی حواس من

متن مرتبط با «کلمه هایی که ی دارند» در سایت بنای بی حواس من نوشته شده است

طعم باران و بوی مه

  • به اینجا که سر می زنم قلبم مچاله می شه من دستامو توی این صفحه جا گذاشتم،گوشه ی دامن من هنوز به اینجا سنجاقه‌., ...ادامه مطلب

  • یک مشت کپی کار

  • اینجا هنوز اونقدر متروک نشده که بخواین اینطور ازش دزدی کنین!من حسنام و اینجا بنای من بودبنای بی حواس من.جایی که از تیر ۹۱ تا مرداد ۹۸ کلمات منو در خودش جا داد.من اینجا یاد گرفتم خودسانسور نباشم از خود, ...ادامه مطلب

  • به قدر یک نسیم،کوتاه!

  •   -شادی چرا آفریده شد، وقتی اینقدر مستعد غمگین شدنیم؟    , ...ادامه مطلب

  • از موهایش بگویم

  •  با شعار من می توانم من می توانم قیچی و شانه و موزر را دست گرفتم و عینهو ماشین چمن زنی خرت و خرت هر چه بود زدم،بار اولی بود که موزر دست می گرفتم و لرزش مداومش روی اعصابم بود،از آن گذشته تا به حال هیچ , ...ادامه مطلب

  • از شوک چیزی که نمیدونم

  • چند سال پیش یه فیلم می دیدم  که یه موجودات عجیبی توی آب به شخصیت داستان حمله کرده بودن  میون اون شلوغی و حمله و اضطراب یه چیزی منفجر میشه و  همه ی اون موجودات واسه چند لحظه توی اغما و شوک خشکشون  می زنه ... من الان اونجوریم ...یعنی هممون اونجوریم  خشکمون زده،ولی کاری هم نمی کنیم نه فرار نه حمله., ...ادامه مطلب

  • پیرزنا

  • میگه:کی دیگه به من‌نگاه می کنه؟مگه دختر چهارده ساله م؟نگاهش می کنم که با چین و چروکای عمیقش هم زیباس میگم شما از دخترای چهارده ساله خوشکلتری...از ته دل می خنده و میگه نه بابا!ولی ته چشماش برق می زنه و این برقو دوست دارم ...   پ.ن:مردم به توجه و تعریف احتیاج دارن،بخیل نباشین:)  , ...ادامه مطلب

  • یکجور گرما یکجور انس

  • ./دلم بلبل می خواهد بلبل خرما  بنشیند روی شانه ام  قایم شود بین موهام/.    , ...ادامه مطلب

  • زندگی برای ما

  • ۱/این سه روز آمدند و رفتند...با من و تویی که آدم خیابانگردی نبودیم اما همه یشان را پیاده رفتیم خندیدیم و لذت بردیم .   ۲/من این حرف ها را با تو نمی گویم اما دلم برای سبزی کاشتن توی باغچه ی خانه یمان لک می زند،برای آب دادن صبح به صبح گلدان ها برای آرامش بعدازظهر و آفتاب پهن شده کف اتاق ...   ۳/من هر شب از میان هزاران چراغ زرد و نارنجی عبور می کنم،تمام خستگیم را می گذارم توی تاکسی و به این فکر می کنم که یک روز تمامشان تمام می شوند.تمام این اضطراب و پریشانی ..., ...ادامه مطلب

  • همینا

  • 1/می توانید تصورش را بکنید؟آن شب من یک ملکه بودم با لباس سفید بلند،توری که پشت سرم کشیده می شد و تاج کوچک و براقی روی سرم.مهمان هایی که از صمیم قلب دوستشان داشتم و شاهزاده ای دست در جیب و خجول که با چشم های درخشان نگاهم می کرد .یک مهمانی کوچک و خودمانی،رقص ها و گل ها و هل هله ها ...همه اش برای ما بود،تمام تیک و تاک آن لحظه ها و خوشی های ریز ریز برای ما بود.2, ...ادامه مطلب

  • حتی خود بلاگفا یه روز اینجا رو تخته می کنه

  • هر چی بیشتر می گذره هر چی بقیه از اینجا میرن،حتی قدیمیا من دلم می خواد بیشتر اینجا بمونم. نوشته شده در سه شنبه یکم اسفند ۱۳۹۶ساعت 0:27 توسط حَسنا| Let's block ads! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • بگذار گنجشک ها برایمان بخوانند

  • گاهی خودم را در آینه نگاه می کنم ،مثل تمام سال هایی که گه گاه به چشم هایم در آینه زل زده ام و از خودم پرسیده ام که آیا با تمام وجود شاد هستم یا غمی پیچک وار تمامم را گرفته ؟ آرام آرام از بهت و پریشانی این چند سال اخیر بیرون آمده ام از نگاه های مات و خیره ی پشت پنجره خبری نیست .باران دلگیرم نمی کند و شب های مهتابی بین نور آبی رنگ ماه خیالپردازی می کنم.فارغ التحصیل شده ام ،کاری دارم که در آن بیشترین,بگذار,گنجشک,برایمان,بخوانند ...ادامه مطلب

  • شبیه به صدایی که می پیچد می پیچد

  • صبح ،تاکسی ،ده پله که بالا می روم ،دسته کلید،شیر کاکائو ،ظهر ،دسته کلید ،ده پله که پایین می آیم ،تاکسی و تکرار دوباره ی تمام کارهای خرده ریزی که این بین انجام می دهم در فاصله ی زمانی بعدازظهر تا شب ریتم منظم کسل کننده ای به روزهایم داده.و بدتر از آن عادت به این تکرار است که کم کم حافظه ام را رو به زوال می برد .سعی می کنم در مسیر رفت آیه های قرآن را زمزمه کنم سوره ها را از وسط بخوانم و یکی در میان ,شبیه,صدایی,پیچد,پیچد ...ادامه مطلب

  • هر روز نزدیکتر

  • دارم به تاهل نزدیک می شوم .تاهل ،تعهد و تمام مراسم گیج کننده و شیرین این بین .من به مردی متعهد می شوم که قرار است دست هایم را بگیرد و در خوشی ها و ناخوشی ها در کنارم باقی بماند .ما قسم می خوریم که در متشنج ترین لحظات زندگیمان به یاد بیاوریم که چطور لبخند یکدیگر را دوست داشتیم و برای پدیدار شدن این انتهای کوچک زیبا تلاش می کردیم ... نوشته شده در دوشنبه هشتم خرداد ۱۳۹۶ساعت 21:45 توسط حَسنا| ,نزدیکتر ...ادامه مطلب

  • از طرفی به مصمم بودنش حسودی هم می کردم

  • قرار نبود کسی با حرکات ژانگولری و بازوهای پف کرده مخم را بزند ،جزوه هایم در هیچ کدام از راهرو های دانشگاه نریخت و از شعر خواندن توی کافه و بوی قهوه و این سوسول بازی ها هم خبری نبود .تمام مدت آنجا مرد سر به زیر و آرامی نشسته بود که تصمیمش را گرفته بود و روی انتخابش ثابت قدم بود .در عوض من از همان روز اول با چشم های باریک شده ،یقه ی بالا داده و ذره بین به دست بالای سرش می چرخیدم ،حرکاتش را واکاوی می,طرفی,مصمم,بودنش,حسودی,کردم ...ادامه مطلب

  • همین

  • بی تابم ،بی قرارم .حالا نه اینجا خانه ی من است نه آنجا ،پا در هوا مانده ام و سعی می کنم چاره ای برای این بی قراری ها پیدا کنم .گاهی با کتاب گاهی با داستان ها و گاهی با شعر نوشته شده در شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 0:46 توسط حَسنا,همین ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها