2/چند ماه پیش که آمده بودم اینجا هوا گرم بود آنقدر گرم و مرطوب که آدم به هن و هن و خفگی می افتاد و حالا آنقدر برای من سرد است که باز هم نمی توانم مدت زیادی توی خیابان و بازار راه بروم .نکته ی عجیب بین این دو تضاد هم مردمی هستند که در هیچ فصلی لباس هایشان تغییر نمی کند.انگار نه متوجه گرما هستند و نه سرما.
2/لابد پیش خودش فکر می کرد صبح ها شبیه به یک شاهزاده خانوم با موهای فر و لبخند و لباس خواب حریر از خواب بیدار می شوم .بیچاره صبح اولین روزی که مرا با پیژامه و موهای ژولیده و چشم های سیاه از سورمه ی شب قبل دید خیلی توی ذوقش خورد .
نوشته شده در یکشنبه هشتم بهمن ۱۳۹۶ساعت 20:42 توسط حَسنا|
بنای بی حواس من ...برچسب : نویسنده : aahandea بازدید : 42