همینا

ساخت وبلاگ
1/می توانید تصورش را بکنید؟آن شب من یک ملکه بودم با لباس سفید بلند،توری که پشت سرم کشیده می شد و تاج کوچک و براقی روی سرم.مهمان هایی که از صمیم قلب دوستشان داشتم و شاهزاده ای دست در جیب و خجول که با چشم های درخشان نگاهم می کرد .یک مهمانی کوچک و خودمانی،رقص ها و گل ها و هل هله ها ...همه اش برای ما بود،تمام تیک و تاک آن لحظه ها و خوشی های ریز ریز برای ما بود.

2/چند ماه پیش که آمده بودم اینجا هوا گرم بود آنقدر گرم و مرطوب که آدم به هن و هن و خفگی می افتاد و حالا آنقدر برای من سرد است که باز هم نمی توانم مدت زیادی توی خیابان و بازار راه بروم .نکته ی عجیب بین این دو تضاد هم مردمی هستند که در هیچ فصلی لباس هایشان تغییر نمی کند.انگار نه متوجه گرما هستند و نه سرما.

2/لابد پیش خودش فکر می کرد صبح ها شبیه به یک شاهزاده خانوم با موهای فر و لبخند و لباس خواب حریر از خواب بیدار می شوم .بیچاره صبح اولین روزی که مرا با پیژامه و موهای ژولیده و چشم های سیاه از سورمه ی شب قبل دید خیلی توی ذوقش خورد .

نوشته شده در یکشنبه هشتم بهمن ۱۳۹۶ساعت 20:42 توسط حَسنا|

بنای بی حواس من ...
ما را در سایت بنای بی حواس من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aahandea بازدید : 42 تاريخ : سه شنبه 8 اسفند 1396 ساعت: 14:12