حرف های زیادی ست برای گفتن .اتفاقاتی که از روزهایمان گذشته لحظه هایی که شاد بودیم آواز خوانده ایم ،رقصیده ایم .روزهای بی فروغ و دردناکی که جای خالی دست ها ،چشم ها و صدای نزدیک ترین انسان زندگیمان در دست ها ،چشم ها و صدای ما هویداست .باید از تمامشان نوشت .از روزهای خوش بهاری که برایش شعر سرودیم و سبز بودیم و سرمستانه بین تاک های خام و بکرش قدم زدیم .از شب های دردناکی که خودمان را سپردیم به خیابان های ماشین گرفته ی شلوغ ،که شاید ازدحام و صداها و بوق ها ما را از درون ِ غم دیده مان بگیرد و با خود ببرد .باید از همه شان گفت باید از همه شان حرف زد و آرام شد ...
بنای بی حواس من ...
برچسب : نویسنده : aahandea بازدید : 85