ما در اسارت ساختمان های بی پنجره ایم .

ساخت وبلاگ
هشت ماه بعدازظهرها را مشغول کار بودم .بی پنجره یا دربی که غروب آفتاب را نشانم بدهد .وقتی به محل کارم می رسیدم آفتاب نزدیک کوه ها بود و وقتی بیرون می زدم ستاره ها آسمان را گرفته بودند .به جز روزی که حالم  بد بود و بعدازظهر را نرفتم سر کار هیچ بعدازظهر دیگری توی خیابان ،خانه ،کافه یا هر جای دیگری نبودم و حالا بعد از این مدت سه روز مرخصی داشتم .سه روز لحظه لحظه اش برای خودم بود و البته بعدازظهرهایی که کم کم فراموشم شده بود چه حال و هوایی دارند .اینکه توی خانه باشی و غروب شود و صدای اذان بیاید و تو تک تک چراغ ها را روشن کنی .اینکه توی ماشین باشی و چراغ های زرد در متن آسمان خاکستری روشن شوند .اینکه با دوستی ،عزیزی، آشنایی خیابان ها را رج بزنی و چیزی بخوری ...

تمام سه روز را نفس کشیدم .صبح های دل انگیز و بی استرس را ،ظهر های گیج و خواب آلود و سنگین را ،عصر های شگفت انگیز از یاد رفته را مزه مزه کردم و لبخند زدم .شاید خنده دار باشد اما حسی بود شبیه به فردی به اسارت رفته که حالا وقت دارد از دنیای پشت دریچه لذت ببرد .

نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۵ساعت 1:12 توسط حَسنا|

بنای بی حواس من ...
ما را در سایت بنای بی حواس من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aahandea بازدید : 46 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 0:37